حکایت دو خواب
سرش را میان دو دستانش گرفته بود و زانوهایش را جمع کرده بود. فقط از تکان شدید شانههایش میتوان حدس زد که خوشحال نیست! خیلی ناراحت است و گریه میکند. به آرامی کنارش نشستم و دستم به دور گردنش حلقه کردم: چیه عزیزم چرا گریه میکنی؟ بازم خواب دیدی؟ با گریه گفت: خواب دیدم نمیتونم بچه دار بشم! گفتم: که چی؟ نمیشی که نمیشی! مگه فرقی به حال من میکنه! من که تو رو دارم، دیگه غمی ندارم... مگه به عشق من باور نداری! مگه من فقط تو رو به خاطر بچه میخوام؟ گفت: نه میدونم و به عشق هم باور دارم. ولی تو خواب دیدم که یه پیرزن به تو میگفت که این زن بچه دار نمیشه! بیا برو زن بگیر! گف...
نویسنده :
مامان و باباش
14:42